و داستان عشق...........
امروز شاید از بهترین روز های عمرم بوده
بعد ار مدتها بالاخره لبخند سرخی لب هایم را لمس کرد
دلم براییت خیلی تنگ شده بود برای حرف هایت برای ......
با اینکه احساس می کنم همه مشکل ها حل شده اما بازم ترس ...ترس از تکرار دوباره تراژدی غمگین جدای بدنم را می لرزاند
نمی دانم آیا می توانم تحمل کنم اگر بار دیگر بخواهد برود اگر بخواهد
فکر نمی کنم که معشوقم دوباره بخواهد با من چنین کاری کند اما خوب میدانم هنوز کوچکم و خیلی برایم سخته که تمام کودکی و احساسات پاک و کودکانه و بازی های بچه گانه را رها کنم اما چه کنم که برای رسیدن به تو باید از خیلی چیز ها دل کند میترسم باز با احساسات پاک کودکانه چیزی بگویم که تو احساس کنی من نمی توانم مرد زندگی تو باشم
تمام تلاشم را می کنم که همانی که تو می خواهی شوم ولی کاش کمکم می کردی
خیلی دوست دارم نظرش را درمورد رفتارم بپرسم اما ترس از اینکه دوباره ناراحت شود راحتم نمی گذارد
خیلی کم حرف شدم نه فقط در مقابل او بلکه در کل زندگی ام ...... هیچ کس باور نمی کند من همون بچه ای ام که تا یک سال پیش با دوربین اسپورت هم نمی تونستند یک لحظه آرامشم را ببینند
خودمم باورم نمی شه که من همون آدم یک سال پیشم انگار عشق ............
این معجزه عشقه که ...............
دوستت دارم دیبای من
ادامه دارد
کلمات کلیدی :