حتی گه قطب هم بودم .............
دیروز که از شادی در پوست خود نمی گنجیدم بعد از حرفایت با یک انگیزه تازه نشستم پای درس بعدم رفتم سر کار دیگه مثل قبل نبودم با امید با طراوت با نشاط یا یک غرور خوب
تا نه شب که برگشتم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم اصلا خودم را حال و احوال خودم را درک نمی کردم فقط می دونستم یک امید تازه یک امید که انگار فکر روز تولدت را و هدیه ای قرار بهت بدم را از سرم بیرون کرده بود اما ..........
دیشب تا جای که تونستم خودم را شاد گرفتم دوباره سعی کردم مثل 7-8 ماه پیشم تیکه بندازم و از این .......... اما انگار دیگه اون آدم قبلی نبودم احساس می کنم خیلی بزرگ تر شدم که این کارو رو بکنم
به هر حال بعد غذا یکمی نشستم پیششون و بعد رفتم تو اتاق خودم حالا که دیگه غم تو را نداشم و به خودم اومده بودم نگاه کردم به اتاقم !هیچی سر جای خودش نبود نمی دونم چه طور تو این چند ماه اینجا زندگی کردم؟!به همه چیز شبیه بود الا اتاق وضع جوری بود که تخته خوابمم بین انبوه وسائل گم شده بود شروع کردم به تمیز کردن اتاق شاید مرتب کردن اتاقم اونم از نوع پسرونش دو ساعتی طول کشد
حالا الااقل میشد بهش بگی اتاق
رفتم جلوی آینم وای سادم و تمیز تمیزش کردم تا خودم را توی آینه دیدم چند لحضه ای ماتم برد بعد زدم دوباره باورم نمی شد که خودمم
بی چاره مامانم حق داشت تا چشمش به من می افتاد بغض می کرد صورتم چقدر لاغر شده موهام ...... هیکل درشتمم...... چشمام ،وای چشمای قشنگم از بس تو این مدت گریه کردم .......... تا حالا به خاطر نداشتنت و حالا به خاطر ..........داشتم اشک می ریختم
حالا دیگه به این فکر می کردم تو که منو ببینی خوشت نیاد با خودت می گی این که اون پویا نیست که 8ماه پیش دیدم چه کار کنم
نمی دونم چرا زندگیم این طوری شده
به خدا توی قطب هم زندگی می کردم بعد از 6 ماه این شب تاریک تنهای تنهای تموم می شد
نمیدونم این معجزه عشق چیه که با این که این وضعم را می بینم هر لحظه عاشق تر میشم! هیچ وقت هم پشیمون نشدم
امیدم فقط به خداست همون خدای که تو را به من داد
دوستت دارم دیبای من
دوستت دارم دیبای من
دوستت دارم دیبای من
دوستت دارم دیبای من
دوستت دارم دیبای من
دوستت دارم دیبای من
ادامه دارد
کلمات کلیدی : معجزه عشق